ناگفته هایی از جانباز «حمید بیات»/ ۱۶ بار مُردم و زنده شدم…
از سراسر وب
خبرگزاری فارس ـ همدان، پیغام فتح| «حمید بیات» رزمنده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس از دیار سرافراز تویسرکان است که سال ۶۰ از ناحیه مغز و مخچه مجروح شد، دو برادر او «رحمان» و «علیاصغر» شهید و دو برادر دیگرش «حسن» و «حسین» جانباز دفاع مقدس هستند، پدر این ۶ برادر رزمنده و جانباز خود نیز رزمنده و پاسدار بازنشسته است.
به مناسبت هفته دفاع مقدس پای روایت دلچسب و غرورآفرین او و بخشی از رویداد مقدس هشت سال دفاع جانانه ملت ایران نشستیم که در ادامه میخوانید.
فصل اول
شبانه درس میخواندم که جنگ به ملت ما تحمیل شد، قبل از اعزام یکی از دوستانم گفت: « تو که کارمند رسمی علوم پزشکی هستی برای چی میخای بری جبهه؟». خیلی ناراحت شدم، گفتم: «رزمندگان در جبهه میجنگند تا اسلام بماند، ما نمیخواهیم بخوانیم اسلام چیست؟»
در سن ۲۵ سالگی و با سه فرزند به جبهه اعزام شدم، مرحله اول سه ماه در بازیدراز منطقه غرب کشور مسوولیت داشتم اوایل جنگ از گروه و گردان خبری نبود، رزمندگان با یک اتوبوس از طرف بسیج عشایری غرب کشور اعزام شدیم.
وقتی رسیدیم شهید سروان شیرودی پرسیدند بچههای کجایند؟ علیرضا حاجبابایی پاسخ داد «بچههای همدان»، شهید شیرودی در ادامه گفت: چه کسانی دوره سربازی رفتند، تعدادی کمی بین ما بود، من دستم را بالا بردم و گفتم: «هر آموزشی غیر از هوایی و دریایی از جمله آموزش سلاحشناسی تا سلاحهای نیمه سنگین دیدهام» هنوز حرفم تمام نشده بود که از سوی ایشان به عنوان یک بسیجی مسوولیت تپه شهدا «دامنه بازیدراز» مکان سوق الجیشی و استراتژیک حساس به من داده شد و ما هم به لطف خداوند اقدامات بسیار خوبی انجام دادیم.
شکوفا شدن خلاقیت در کاربردی کردن وسایل دور ریز در جبهه
دوباره که رفتم جبهه به عنوان امدادگر در درمانگاه شهید نجمی فعالیت میکردم، کارمند علوم پزشکی و نیاز شدید به افراد فعال در کادر پزشکی در جبهه کاملا مشهود بود، کار خیلی حساسی بود یک هفته در درمانگاه ماندیم، اقدامات اولیه روی مجروحین انجام میشد و در صورت نیاز به بیمارستان سر پل ذهاب اعزام میشدند تا اینکه امدادگران را بین سنگرها تقسیم کردند.
من و شیرزاد بیات به تنگه کورک در گیلان غرب جای بسیار دشوار قلب محور منطقه جنگی افتادیم. منطقه تنگه کورک آب نبود برای آوردن آب از تانکر حدود سه کیلومتر مسیر سخت را طی کردیم، برای دور ماندن از تیررس دیدهبان دشمن یک جاهای کاملا به طرف زمین خم میشدیم منطقه بسیار حساس بود. رزمندهها از کار ما ناراحت شدند، حاج آقای بیات رو به ما کرد و گفت: نیروهای رزمنده اول امیدشان به خداست، بعد به شما امدادگران و پزشکان. با اینکه تنها یک بهداشتیار بودم اما «دکتر» صدایم میکردند، رزمندگان با حضور امدادگران روحیه میگرفتند.
مجدد به درمانگاه شهید نجمی رفتم بعد از مدتی از آقای تهرانی مسوول درمانگاه خواستم برم خط مقدم. فهمیده بودم شب جمعه ۲۰ آذر سال ۶۰ عملیات میشود، چندین بار برای رفتن به خط را اصرار کردم و گفتم من از زن و بچه و همه چیز دست کشیدم که با دشمن در خط مقدم بجنگم.
آقای تهرانی از مهارت کارم خبردار بود بدون اینکه پاسخ درستی برای حضورم در خط بدهد مسوولیت تجهیز امدادگران را کار خیلی سنگینی بود را به من سپرد. کار را با گرفتن چهار نیروی انسانی و یک ماشین با گشت در سطح شهر سرپلذهاب و جمعآوری تیوپهای ماشین شروع کردم.
تیوپها را برای استفاده در آتل بندی «گارو» به اندازه چندین ماه برش زدیم، آقای تهرانی خیلی خوشحال شد. یک شب مانده به حمله بعد از رفتن به سلمانی، پیش امیدعلی سوری رفتم و با اعتمادی که به او داشتم از انجام عملیات و وصیتنامهام مطلعش کردم. شب حمله با حس و حال عجیبی مرا بدرقه کرد، همه تعجب کرده بودند.
برای عملیات به سمت مقری به نام «شیشهراد» محل تقسیم نیروها حرکت کردیم، حمله به طرف شیاکوه، چر