پدربزرگ و مادربزرگ دوستداشتنی ما/ سالی چند بار حالی از بزرگترها میپرسیم؟
از سراسر وب
گروه جامعه «رکن آنلاین»: آن موقعها خیلی کوچک بودم؛ اما یادم هست وقتی مادرم چمدان سفر را میبست، همه وجودمان شاد میشد چون قرار بود جایی برویم که برایمان از خانه خودمان هم قشنگتر و راحتتر بود. جایی برویم که صاحبان خانه مدام قربان صدقهمان میرفتند و هر خرابکاری و شیطنت که میکردیم، خم به ابرو نمیآوردند.
دلمان لک میزد برای بوی نان تازه که همان لحظه از تنور بیرون آمده بود؛ تکه نانی به دست گرفته و به سراغ مرغ و خروسها میرفتیم و تکه نانمان را بین خودمان و آنها تقسیم میکردیم، میخندیدیم و صدای خندهیمان در حیاط خانه میپیچید؛ شیطنتمان گل میکرد و درب لانه مرغ و خروسها را باز میکردیم؛ حالا این آقا خروسه بود که دنبالمان میدوید و ما هم فرار میکردیم؛ سرعتش آنقدر زیاد بود که در نهایت با زخم ناشی از حمله خروس، در بغل پدربزرگ و مادربزرگ اشک میریختیم و خودمان را برایشان لوس میکردیم.
مادربزرگ همیشه روی ایوان منتظرمان مینشست و همینکه در باز میشد، آغوش گرمش، پناهمان بود؛ طوری ما را میبویید و میبوسید که وجودمان پر میشد از محبتش؛ دستان چروکیدهاش با تارهای موهایمان بازی میکرد و وجودش چنان آرامشی داشت که دلمان نمیخواست از او جدا شویم.
لحظاتی بعد، پدربزرگ در چارچوب در ظاهر میشد، گاهی اوقات هم روی سجاده و در حال نماز خواندن پیدایش میکردیم و اینجا بود که از سر و کولش بالا میرفتیم. یکی مُهرش را بر میداشت و دیگری تسبیحش را. خلوتش را با خدایش میشکستیم و خانه را از هیاهویمان پُر میکردیم.
بهترین روزهای زندگیمان در آن خانه رقم میخورد؛ هر غذایی که هوس میکردیم، شام آن شب بود؛ هر چه میخواستیم فراهم بود؛ عینک مادربزرگ را قایم میکردیم و عصای پدربزرگ را. بعد از اینکه کلی دنبالشان میگشتند با مهربانی و مثل قهرمانها، برایشان عصا و عینک را از مخفیگاهمان میآوردیم و آنها هم چهره شاد به خود میگرفتند کلی قربان صدقهمان میرفتند و حتی گاهی مقداری شکلات و نخود و کشمش، جایزه میگرفتیم.
حالا سالها میگذرد و ما هم پدر و مادر شدهایم و پدر و مادرمان، پدربزرگ و مادربزرگ؛ سالهاست که پدربزرگ و مادربزرگمان را به خاک سرد سپردیم و حسرت آن روزهای شیرین را بردل داریم؛ اما فرزندان ما، همان احساسی که ما به پدربزرگ و مادربزرگمان داشتیم، به پدر و مادر ما دارند اما چقدر حواسمان به پدربزرگ و مادربزرگ است؟
پدر بزرگ و مادربزرگ هم روزی، همسن ما بودند و این گذر عمر، حالا آنها را پیروفرتوت کرده است و روزی نیز ما به این مرحله خواهیم رسید؛ این روزها که
نمیگوییم راه بیفتید و در این شرایط
اکرم ۳۵ ساله مادر یک فرزند ۸ ساله است؛ به خبرنگار فارس گفت: سالهاست که پدر و مادر پدرم فوت کردند و پدر مادرم هم فوت کرده است اما مادر مادرم در قید حیات است؛ او در شهرستان زندگی میکند؛ یکی از داییهایم هم همان نزدیک منزل مادربزرگم، خانه دارد و به او سر میزند و وسایلی که نیاز است را خریداری میکند. ما عید امسال به خاطر
وی ادامه داد: هر بار که به مادربزرگ زنگ میزنیم با همان لهجه شیرین محلیاش میگوید نگران من نباشید. شما مواظب خودتان باشید. آرزوی من، سلامتی شماست. از صدای لرزانش میفهمیم که اشک میریزد. میدانیم دلش تنگ شده است خب دل ما هم تنگ ش