روایت آقای بازیگر از زندگی مخفیانه کارگردان تئاتر در خانهاش
از سراسر وب
عزتالله انتظامی کارش را با پیشپردهخوانی در تماشاخانههای لالهزار شروع کرد و بعد در سال ۱۳۲۰ نخستین نمایش حرفهای خود را با عنوان اولتیماتوم نوشته پرویز خطیبی به کارگردانی اصغر تفکری در تئاتر پارس در خیابان لالهزار اجرا کرد و بعد هم نزد عبدالحسین نوشین، آموزش دید.
عبدالحسین نوشین که نمایشهایی را در تئاتر پارس یا فرهنگ کارگردانی و بازی کرده بود، در سال ۱۳۲۶ تئاتر فردوسی را به راه انداخت. در ابتدا کلاس گذاشت و عدة زیادی اسم نوشتند و از این عده، او تعدادی را انتخاب کرد که تئاتر کار کنند. یکی از این افراد عزت الله انتظامی بود.
او مدتها در کنار نوشین آموزش دید و کار کرد. زمانی هم که نوشین پس از ماجرای ترور شاه در سال ۱۳۲۷ به زندان افتاد و بعد فرار کرد، بیشتر از یک سال در خانه او ساکن شد. آنچه در ادامه میآید خاطره عزت الله انتظامی از ماجرای این اقامت پنهانی نوشین در خانهاش است که در کتاب «جادوی صحنه: زندگی تئاتری عزتالله انتظامی»، (انتشارات افراز ۱۳۸۳) منتشر شده است. :
من دنبال خانه اجارهای میگشتم، بچههای تئاتر همه از این جریان باخبر بودند. یک شب حسین خیرخواه مرا صدا کرد و گفت: «داری عقب خانه میگردی؟
گفتم: «بله.»
گفت: «میتوانی خانهای که اجاره میکنی یک اتاقش را آماده کنی و تخت بگذاری برای مهمانی که گاهی میآید و میرود و بعضی وقتها یکی دو شب در تهران میماند، این مهمان مسافر علاقهای برای رفتن به هتل یا مسافرخانه ندارد.»
در ضمن تأکید کرد «دقت کن، خانهای که میخواهی اجاره کنی، بهتر است مشرف به جایی نباشد، چشمانداز نداشته باشد، حتی در و پنجرههای خانههای دیگر به طرف خانه تو باز نشود. خلاصه که از دید آدمها دور باشد و حتماً جای خلوت و کم رفت و آمدی باشد و حتماً در کوچهای فرعی باشد.» من به خیرخواه نگاهی کردم و گفتم: «آقای خیرخواه شما بروید یه همچین جایی با این مشخصات گیر بیارید، زمینش را بخرید، بسازید، من میام ازتون اجاره میکنم!» غشغش خندید و گفت: «ناراحت نشو، بگرد یه جایی رو پیدا کن این طوری باشه، ضرر نمیکنی.»
خلاصه راه افتادم، اینطرف و آنطرف البته بیشتر دلم میخواست اطراف تئاتر سعدی یعنی دروازه شمیران، پل چوبی، شاهآباد باشد. ناگهان یک خانه کوچک با دو اتاقخواب جدا از هم، یک جای پرت دقیقاً با مشخصاتی که خیرخواه گفته بود گیر آوردم. اللهاکبر؛ وقتی خدا بخواهد، همه چیز درست میشود. در آن موقع با همسرم و مجید پسر بزرگم زندگی میکردیم. مجید پنج یا شش ساله بود. شاید انتخاب من به دلیل همین کوچکی خانواده و جمعوجور بودن خانواده ما بود.
یک خانه کوچک با دو اتاقخواب یکی طرف چپ، یکی طرف راست، حیاط و آشپزخانه و یک حمام الکی که به درد نمیخورد، ولی میشد شستوشو کرد. در یک کوچه بنبست در خیابان خورشید که جز آسمان آبی و خورشید عالمتاب در روز هیچچیز دیده نمیشد. فوراً رفتم محضر و اجاره کردم. متعلق به یک سرهنگ بازنشسته ارتش بود. اسبابکشی کردیم. من و همسرم به اتفاق مجید در اتاق طرف راست ساکن شدیم که آشپزخانه هم داشت و آفتابگیر بود. و اتاق میهمان هم اتاق دست چپی.
آن روزها من هر صبح به وزارت بهداری میرفتم، از پل چوبی با اتوبوس خط هفده به چهارراه گلوبندک.تمرینهایمان در تئاتر سعدی هم آغاز شده بود که پس از یک ماه سروکله یک مهمان پیدا شد. با علامت رمزی که قرار گذاشته بودیم، در زد. در را باز کردم. مردی شیکپوش و جاافتاده بود. به اتاق راهنماییاش کردم. شام نخورد و فقط چای خواست. فردای آن روز، نزدیک ظهر خداحافظی کرد و رفت.
کمکم عادت کرده بودیم. هرازگاهی کسی با رمز در میزد، با ساک و چمدان و یا دست خالی. یک شب میماند و فردایش میرفت. بعضی وقتها حتی صبحانه هم نمیخوردند. به آقای خیرخواه گفتم: «عجب کاری دست ما دادی. مسافرخانه مفتی و مجانی درست کردیم. چقدر هم برای من درآمد دارد. این طوری پیش برود، یک هتل بزرگ میخرم و از دست هنر هم نجات پیدا میکند.»
خیرخواه خندید و گفت: «این طوری نمیمونه. درست میشه.»
خلاصه یک شب در تئاتر سعدی، حسین خیرخواه و حسن خاشع، مرا صدا کردند و گفتند: «امشب، مهمان اصلی که چند وقتی میمونه میآد.» هر کاری که کردم، اسمش را نگفتند و خیرخواه همانجا گفت: «عزت لب تر نکنیها! اصلاً قید همه چیز و همه کس را بزن حتی قوم و خویشها!» تئاتر که تمام شد، از تئاتر سعدی در خیابان شاهآباد تا پل چوبی راهی نبود. با عجله به سمت خانه به راه افتادم.
یک کلید درِخانه هم همیشه در دست مهمانها میگشت. به همسرم گفته بودم: «که اگر من نبودم، در را باز نکند.» وارد حیاط که شدم، دیدم چراغ اتاق مهمان روشن است. حقیقتاً قلبم شروع به زدن کرد. یک سر به اتاق مهمان رفتم. روی تختخواب دراز کشیده بود. لحظاتی خشکم زد. گلویم خشک شده بود. به تتهپته افتاده بودم. بلند شد و به طرف من آمد. یکدیگر را بوسیدیم. کمکم حال عادی پیدا کردم. عبدالحسین نوشین که آخرین بار قبل از فرار سران حزب توده در زندان به ملاقاتش رفته بودم، جلوی من ایستاده بود.
پشت میز کوچک ناهارخوری که چند صندلی دورش بود، نشست و گفت: «بنشین عزت.» از تئاتر پرسید: «چطوریه؟ خوب استقبال میشه یا نه؟» من هم با شوق جوابش را دادم.
گفتم: «شام که نخوردی؟»
گفت: «نه.»
نزد همسرم رفتم شامیآماده کرده بود. به او گفتم: «این مهمان دیگر از آن مهمانهای یک شب، دو شبی نیست، تا مدتی پیش ما میماند.» گفت: «چه کسی هست؟ میشناسمش؟» گفتم: «نوشین.» خشکش زد. گفت: «چه کسی؟» گفتم: «نوشین چرا میترسی؟» گفت: «این بابا از زندون در رفته، گیر بیافتیم بابامونو در میارن.
شام که آماده شد، به اتفاق نزد نوشین رفتیم، من با افتتاح تئاتر فردوسی در سال ۱۳۲۶ ازدواج کرده بودم و همسرم، تمام بچهها را خوب میشناخت. در عروسی ما که در گلوبندک، گذر مستوفی، گذر قلی برگزار شد، نوشین و تمام بچههای تئاتر فردوسی شرکت کرده بودند.
تا نیمههای شب حرف میزدیم. نوشین کلید در حیاط را یک گوشه گذاشته بود. گفتم: «آقا نگه دارید، من چند تا کلید درست کردم یک وقت لازم میشه»
خداحافظی کردیم و برای خواب به اتاق خودمان رفتیم. من و همسرم تا صبح خوابمان نمیبرد. عجب مسئولیت خطرناک و سنگینی به من داده بودند. به هر حال زندگی با یک زندانی ارزشمند، فراری و هنرمند آغاز شد. یا فاطمه زهرا؛ به خیر بگذران!
فردای آن روز نوشین گفت: «عزت، اسم من فردوسه. عبدالله فردوس.» عبدالله فردوس از رفت و آمد اقوام سؤال کرد که گفتم: «تمام احتیاطها انجام شده، مطمئن باشید.»
صبحانه فردوس را بردم. خداحافظی کردم و عازم شدم بروم به طرف اداره. جرئت نمیکردم از در خانه خارج شوم. وقتی به خیابان رسیدم، فکر میکردم همه به من نگاه میکنند. وحشت سراپایم را گرفته بود. تا پاسبان یا افسری را میدیدم، فوراً به ویترین مغازه پناه میبردم و سرم را گرم میکردم … رفتم سوار اتوبوس شدم. پل چوبی ته خط بود. همیشه میرفتم صندلی آخر مینشستم که همه را ببینم، خوشم میآمد. اما آن روز همان صندلی اول نشستم. سرم را بلند نمیکردم. گاهی سرم را به طرف شیشه اتوبوس میبردم و بیرون را تماشا میکردم.
به هر حال به وزارت بهداری رسیدم. در اداره اطلاعات و روابط عمومیوزارت بهداری، تعدادی آدمهای بیکار مثل من در یک اتاق مینشستیم که کاری نداشتیم. من در این قسمت گاهی نمایش برای اجرا در محلی تهیه میکردم، یا اجرا میکردم. با هیچ کس نمیتوانستم حرف بزنم. همه تعجب کرده بودند که من چرا اینجوری شدم. به فکر فردوس که میافتادم تنم میلرزید نفسم تنگ میشد.
گفته میشد شبی که از زندان قصر فرار کرده، یکسره با اتوبوس به شوروی رفته است. ولی حالا این آدم کلهگنده در خانه ماست، یا امام زمان، بخیر بگذران!
خلاصه روزها طول کشید تا من بتوانم با این تغیر و طوفان در زندگیم عادت کنم. با این موقعیت خطرناک که در خانه من به وجود آمده بود. نذر میکردم. صدقه میدادم و دائم میگفتم: «پروردگارا، کمکم کن!»
کمکم حال و احوالم عادی شد، و راحت بگوبخندم را از سر گرفتم و اصلاً انگار نه انگار که چه بمب خطرناکی در خانه دارم. یک آدم فراری به قول امروزیها – زندانی آکبند دست نخورده.
ولی همیشه یک دلهره و وحشت خاصی شب و روز با من بود. درحقیقت هیچ وقت با خیال راحت نمیخوابیدم. روزها وقتی میخواستم داخل کوچه فرعی خیابان خورشید بشوم، یک افسر یا یک آژان را که میدیدم راهم را عوض میکردم. قلبم به تپش میافتاد تا افسر از من دور بشود.
یک زندگی عجیب و غریب پیدا کرده بودم. با این وجود پس از چند روز کاملاً خودمانی شدیم و ناهار و شام را با هم میخوردیم. تقریباً شده بودیم یک فامیل.
یک هفته نگذشته بود که یک شب رمز در زدن را شنیدم. در را باز کردم. یک آقای خیلی شیک با عینک و یک خانم با چادر رنگ روشن، گفتند با آقای عبدالله فردوس کار دارند. به اتاق راهنماییشان کردم. خودم به اتاق دیگر رفتم.
بعد از مدت زمان کوتاهی فردوس مرا صدا کرد. دکتر کیانوری را کاملاً میشناختم. ولی آن خانم را به جا نیاوردم که معلوم شد، مریم فیروز، همسر کیانوری است. سرنوشت آدم را چه جاهایی که نمیبرد و چه بلاهایی که سر آدم نمیآورد؛ حیرتآور است!
من از سال ۱۳۵۴ تا سال ۱۳۶۴ در سریال هزاردستان به کارگردانی علی حاتمی، بزرگمرد سینمای ایران، در نقش «خان مظفر» یعنی عبدالحسین خان فرمانفرما بازی میکردم و در سال ۱۳۷۷ در فیلم محاکمه به کارگردانی حسن هدایت نقش عبدالحسین خان فرمانفرما را بازی میکردم که در سه سکانس با دختر خان یعنی مریم فیروز بازی داشتم. صحنهای که مریمبانو خبر کشته شدن نصرتالدوله را برای فرمانفرما میآورد.
در آن شب که در منزل خیابان خورشید، مخفی