قتل وحشتناک بخاطر موضوع ناموسی
از سراسر وب
در ذهن او که همیشه در زندگی طرد شده بود احساس علاقه و تعلق و وفاداری به رابطه هرگز شکل نگرفت و تنها یاد گرفت برای بقای خودش از دیگران استفاده کند.
مدتی را در خیابان زندگی کرد و بعد با فریب مسئولان خوابگاه دانشجویی خودش را دانشجو جا زد و مدتی را در یکی از خوابگاه ها زندگی کرد و بعد از سرقت گوشی و لپ تاپ و لوازم با ارزش هم اتاقی هایش از آن جا گریخت
اموال مسروقه را فروخت و مدتی با پولی که از مالخر گرفته بود به خوشگذرانی پرداخت. پولش که تمام شد مجبور شد توی پارک بخوابد. آنجا بود که با پسری به نام وحید آشنا شد. وحید سرپرست خانواده اش بود و چون طعم بی پناهی و فقر را چشیده بود دلش به حال سهراب سوخت و از او خواست تا به خانه آنها بیاید و با او زندگی کند.
مادر و خواهر وحید به او به چشم یکی از اعضای خانواده شان نگاه می کردند و سهراب تازه داشت طعم حضور در یک خانواده واقعی را می چشید اما از آنجا که هیچ گاه در زندگی احساس تعلق و صمیمیت را تجربه نکرده بود، به جای آنکه آنها را به عنوان خانواده خود بپذیرد به فکر سوءاستفاده از خواهر وحید افتاد.
چند وقتی که گذشت وحید متوجه نگاه های ناپاک سهراب به خواهرش شد. باورش نمی شد سهراب در نهایت نمک نشناسی پاسخ محبتش را با خیانت بدهد. تصمیم گرفت با او صحبت کند.
یک روز که برای انجام کاری به خارج از شهر رفته بودند وحید حرف رفتارهای نادرست سهراب را پیش کشید و در کمال تعجب دید سهراب به جای انکار یا عذرخواهی او را مورد تمسخر قرار داد و تهدید کرد مادر و خواهرش را مورد آزار قرار خواهد داد.
خون وحید از شنیدن این حرفها به جوش آمد و دو پسر جوان با هم گلاویز شدند و در همین گیر و دار سهراب از تپه ای که روی آن ایستاده بودند به پایین پرت شد.
وحید وحشتزده محل را ترک کرد و تاچند ماه بعد که ماموران اداره دهم پلیس آگاهی به سراغش رفتند در مورد اتفاقی که برایش افتاده بود با کسی حرف نزد.
والدین سهراب خودخواهانه اعتیاد را به جای حمایت و مراقبت از فرزندشان انتخاب کردند. اگر آنان ذره ای تعهد و مسئولیت در قبال زندگی او نشان می دادند فرزندشان مانند علف هرز رشد نمی کرد و امروز هم سهراب زنده بود و مانند یک شهروند عادی زندگی می کرد و هم وحید به جای آنکه پشت میله های زندان با سرنوشتی نامعلوم باشد، در کنار خانواده اش بود .