این پدر ایرانی و فرزند دوساله‌اش فقط ۲۵۰ هزار تومان دارند

از سراسر وب

کاربری به نام شهرام بزرگی در توصیف دشواری‌های یک پدر مجرد این متن جانکاه را نوشته که مورد توجه کاربران قرار گرفته و بازتاب فراوانی داشته است.

شهرام بزرگی در قالب یک رشته توئیت که منتشر کرده نوشته است:

دقیقاً پنج سال و هشت روز پیش وقتی توافقی جدا شدم، یه پسرِ دو‌و‌نیم‌ساله با من موند و یه خونه‌ی خالی؛ حتی فرشِ زیر پا رو هم برد.

البته از حدود شش ماه قبلش، پسرک رسماً شبانه‌روز با من بود و طبیعتاً کارهاش رو هم خودم انجام می‌دادم.

مادرش می‌گفت می‌خوام عادت کنه.

‌یه روز رفتم سمساری و تلویزیون و یخچال و فرش دست‌دوم خریدم و بقیه‌ی خِرت‌و‌پِرت‌ها رو هم از وسایلِ دست‌دوم و توی انباری مادرم از شهرستان آوردم.

هنوز ۴ ماه از قرارداد خونه مونده بود و برای باقی‌مونده‌ی مهریه هم چک داده بودم برای سه ماه بعد.

توی خونه کار پروژه‌ای انجام می‌دادم.

‌پسرک بحق توقع داشت باهاش بازی کنم، پارک ببرمش و با‌هم کارتون ببینیم. موقع خواب عادت داشت حدود یک ساعت یه گوشم رو توی دستش بگیره تا خوابش عمیق بشه، وگرنه دوباره پروسه‌ی خوابوندن رو باید از اول شروع می‌کردم.

با احتساب زمان پخت‌و‌پز و تمیزکاری و… در طول روز خیلی وقت کار نداشتم.

به‌همین‌خاطر شب‌ها بعد از خوابِ پسرک کار می‌کردم تا ۵-۴ صبح و بعد می‌خوابیدم تا ۹-۸:۳۰ که بیدار می‌شد.

خیلی از شب‌ها هم دو سه بار بیدار می‌شد و مجبور می‌شدم دوباره بغلش کنم و توی خونه راه ببرم تا خوابش ببره.

کم‌کم بی‌خوابی‌ها و کمبود وقت باعث شد پروژه‌ها رو دیر تحویل بدم.

صدای کارفرماها دراومد و با‌اینکه شرایطم رو می‌دونستن، کم‌کم با دیر دادن دستمزد تلافی کردن و بعد یکهو تصمیم گرفتن بهم کار ندن.

هر‌وقت جلسه داشتم (حتی پیش از جدایی)، دو-سه‌تا پوشک و یک دست لباس اضافه می‌ذاشتم توی کیف، پسرک رو بغل می‌کردم و با اتوبوس یا مترو از کرج می‌رفتم تهران.

دیگه همه پذیرفته بودن که حضور من در جلسه، به‌همراهِ یه بچه‌ی دو‌و‌نیم‌ساله‌ست که ممکنه وسط جلسه کارخرابی کنه، گرسنه‌ش بشه، حوصله‌ش سر بره و… تازه یواش‌یواش هم باید از پوشک می‌گرفتمش و همین مصیبت‌های خودش رو داشت.

‌سینما و تئاتر رفتن‌های همیشگی تعطیل شد، دیدنِ دوستان تعطیل شد و از دیدِ دوستانِ متأهل، من دیگه یه مرد مجرد بودم و جایی دعوت نمی‌شدم! دوستان مجرد هم سرگرم زندگی خودشون بودن و کم‌کم و ناخواسته از دوستان و محافل هنری هم دور شدم؛ تنها شدم.

‌اوضاع روز‌به‌روز بدتر شد و در یک ماهِ منتهی به تاریخ چک مهریه، هیچ کارفرمایی بهم پول نداد و همه موکول کردن به مرداد ماه.

بی‌پول شدم.

توی خونه یه مرغ، یه بسته گوشت چرخ‌کرده، نیم‌کیلو برنج، کمی حبوبات، نصف شیشه مربا، یه بسته پنیر و ۵-۴ تا سیب‌زمینی و پیاز داشتم.

کل پولم ۲۶۰ هزار تومن بود؛ برای نون و چیزهای ضروری.

غذای پسرک نباید کم می‌شد. برنامه‌ریزی کردم.

خودم صبحانه نون و چای می‌خوردم، ناهار اندازه‌ی ۶-۵ قاشق برنج خالی با نون و شب هم هیچی!

اما با همون چیزهایی که داشتم، هر سه وعده غذای پسرک رو به‌اندازه و درست دادم؛ تا ۱۵ روز!

‌بعد پول هم تموم شد، چون چند بار دو-سه‌تا دونه میوه و شیر برای پسرک خریدم و بقیه‌ش پای نون رفت.

پیش از شروع این ۱۵ روز به خانواده‌م گفته بودم اوضاعم چطوره، اما انگار کسی باور نکرده بود؛ من هم آدمی نبودم رو بزنم.

روز شونزدهم یکی از کارفرماها دو میلیون واریز کرد.بعد هم پیام داد که: این آخرین کارِ ما با‌هم بود!

رسماً بیکار شدم و دوباره افتادم به پیدا کردن کار پروژه‌ای، فیلمنامه و نمایشنامه فرستادن برای جشنواره‌ها و… موعد چکِ مهریه رسید، اما برخلاف قولی که داده بودن، طلبم پرداخت نشد و چک مهریه سه روز بعد پاس شد؛ با قرضی که سخت گرفتم!

‌یکی دوتا کار پروژه‌ای گرفتم و زندگی به همون منوال گذشت.

نیمه‌ی شهریور شد. صاحبخونه برخلاف قرار قبلی خونه رو خواست.

جایی رو پیدا نکردم. خونه رو خالی کردم، وسایل رو گذاشتم توی حیاط یکی از آشناها و شب‌ها با پسرک می‌رفتم خونه‌ی خواهرم توی کرج می‌خوابیدیم. توی روز هم دنبال خونه.

‌پسرک رو بغل می‌کردم و از این مشاور املاک به اون‌یکی؛ نبود یا به مرد مجرد نمی‌دادن؛ انگار بچه رو نمی‌دیدن!

مصادف با زمانی شد که دلار یکهو تا ۲۰ تومن رفت. پول پیشم شد هیچ!

گفتم برگردم تهران دنبال خونه بگردم. اوضاع بدتر بود.

کم‌کم زمزمه‌های نارضایتی از خونه‌ی خواهر بلند شد.بچه رو برداشتم رفتم تهران، توی هتلی که بیشتر مسافرخونه بود، اتاق گرفتم.

پونزده روز رو این‌طوری سر کردم و با پسرک دنبال خونه گشتم.

بخشی از پولم بابت پول هتل و غذا رفت. دیدم نمی‌شه.

با مادر پسرک صحبت کردم و دو هفته بچه رو گذاشتم پیشش که خونه بگیرم.

شب‌ها شرکت دوستم می‌خوابیدم.

‌بالاخره خونه پیدا شد و قرارداد بستم؛ یه آپارتمان سه طبقه که زیرزمینش هم یه خانواده زندگی می‌کرد.‌

نیم‌طبقه‌ی آخر رو اجاره کردم، اما روز اثاث‌کشی، همسایه‌ها اجازه ندادن وسایل رو ببریم بالا و گفتن اینجا دختر جَوون داریم، مجرد راه نمی‌دیم. اون‌ها هم بچه رو نمی‌دیدن.

صاحبخونه اومدعذرخواهی کرد و پولم رو پس داد.

وسایل رو دوباره با همون خاور برگردوندم کرج؛ هزینه‌ی اضافه!

دوباره روز از نو، روزی از نو… ‌جزئیات و اتفاقات روز‌به‌روز بیشتر و بیشتر شد، اما گذشت و گذشت؛ پسرک بزرگ‌تر شد و رفت مدرسه.

حالا بماند که به‌خاطر کرونا و کلاس آنلاین، خودش چه مصیبتی بود.

‌توی این پنج سال هیچ‌کس هیچ‌چی درمورد اینکه چی شد و چطور گذروندم، نپرسید؛ حتی اعضای خانواده!

این توییت باعث شد دوباره برای بار هزارم، پیش خودم با صدای بلند فکر کنم؛ به روزهایی که گذشت، به پسرکی که الان کلاس دومه و چیزی از خانواده‌ی سه‌نفره یادش نمی‌آد!

‌به اینکه همیشه مجرد به‌حساب می‌آم، اما اگر صحبتی از ازدواج مجدد بشه، می‌گن: «آخه با یه بچه؟!»‌

همیشه از شرایطِ خاص زن‌های جدا‌شده و زن‌هایی که بعد از جدایی بچه رو پیش خودشون نگه داشته بودن، شنیده بودم یا از زن‌هایی که بعد از ازدواج مجدد، بچه رو گذاشته بودن پیش مادربزرگ یا… اگر قبول می‌کردن، برگردونده بودن به پدر یا خانواده‌ی پدری و… ‌اما درباره‌ی پدر مجردی که با بچه‌ش زندگی می‌کنه، نشنیده بودم؛ از پدری که گرفتنِ هر تصمیمی (هر تصمیمی) در زندگیش (حتی دوباره عاشق شدن)، منوط به اینه که اول بچه‌ش رو در نظر بگیره؛ حتی برای یه تفریح ساده….

‌با همه‌ی این‌ها، فکر می‌کنم تنها چیزی که الان مهمه، زندگیِ الان و آینده‌ی این بچه‌ست؛ حتی اگه لازم باشه مثل این پنج سال، خودم رو فراموش کنم…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.