داستان غم‌انگیز کوردلیا، دختری که پایَش را قلم کردند و در خانه ماند

از سراسر وب

یکی از کاربران به اسم کوردلیا، تجربه خود از زندگی در میان خانواده به عنوان یک زن را روایت کرده که باعث شده در زندگی شخصی اش چالش هایی به وجود بیاورد.

از میان واکنش های کاربران میشود متوجه شد که این نوع از فشار خانوادگی برای فرزندان، مسئله آشنایی است.

کوردلیا با ادبیات خودش نوشته:

من تو خونه ای بزرگ شدم که اجازه نداشتم تلفنی حرف بزنم اجاره نداشتم حین مکالمه در اتاقمو به هر دلیل صدا و تمرکز و تنهایی ببندم یکهو بدون در زدن در اتاقم وسط تلفن باز می‌شد و مؤاخذه میشدم، قبض تلفنم هر ماه چک میشد و دوستام باید منتخب مامان می‌بود تا همین دو سال پیش که مامانم بود، حق بیرون رفتن در هفته و وقت گذروندن با دوستامو نداشتم اگه یه روز بیرون رفتنم میشد دو روز پشت هم قیافه گرفتن و دعوا و تیکه انداختن میشد پیش غذا و دسر قرارهام با دوستام من آدم اجتماعی بودم آدمی بودم که بلد بود طی هفته از دوستاش خبر می‌گرفت تکست میداد بیرون میرفت زنگ میزد.

ولی انقدر این رفتارهای سمی ادامه پیدا کرد که هر بیرون رفتنی برام عذاب شده بود که الان باید چی بگم چه توجیهی بیارم که میخوام با دوستم برم بیرون و تا از در خونه برم بیرون انقدر استرس بهم وارد می‌شد که کم کم ناخودآگاه روابطم کم شد قطع شد به خودم اومدم دیدم شدم یه دختر منزوی که هنوز که هنوزه بعد یک و سال نیم استقلال کامل برای بیرون رفتن با دوستام اضطراب دارم یادم رفته که ارتباط با آدما چطوری بوده خبر گرفتن ازشون و تماس گرفتن چطوری بوده هر وقت یکی میگه قرار بذاریم بریم بیرون مضطرب میشم با خودم میگم حالا حتما برادرم میگه چقدر تو بیرون میری

حتی نفسک وقتی میگه چقدر پیش دوست پسرت میری اضطراب میگیرم با خودم میگم حتما کار بدی میکنم وقتی پیششم آرامش ندارم چون فک میکنم باید خونه باشم و تو اتاقم من همه چی یادم رفته ارتباط برقرار کردن یادم رفته اینکه گاهی زنگ بزنم به دوستام و حالشون رو بپرسم برام شده یه حرکت عجیب طوری شده که وقتی بهشون زنگ میزنم نگران میشن که حتما اتفاقی افتاده که تماس گرفتم

اینجا هم همینطور با خیلیاتون حس نزدیکی دارم ولی دیگه یادم رفته رفاقت چطوری بوده یادم رفته که میتونم زنگ بزنم و نیم ساعت حرف بزنم با آدما بدون اینکه کاری باهاشون داشته باشم، من هیچی برام نمونده دیگه، تو سن ٣۴ سالگی توچشم بقیه تبدیل شدم به آدمی که به هیچ کس اهمیت نمیده با هیچ کس قرار بیرون نمیذاره و صفت بی معرفت چسبیده بهم فقط چون خانواده ام سم مطلق بودن کنترلگر بودن زورگو بودند و خودخواه.

از همین میترسم که بشم مامانم، مامان من هیج دوست صمیمی نداشت ما با هیچ کس رفت و آمد نداشتیم و به تبع اون منم هیچ دوستی ندارم ارتباط رو بلد نیستم چون ندیدم

الینا در همدردی با این روایت گفته: مثل قبل شو؛ بزار هرچی میخوان تیکه بندازن کار خودتو بکن میدونم خیلی سخته منم همه اینارو با تمام وجود احساس میکنم هنوزم درحال جنگم ولی اوضاع خیلی خیلی بهتر شده.

اصلا نشو اونی که میخوان.همینا دو روز دیگه بهت میگن منزوی. میدونم دیگه حوصلشو نداری ولی بجنگ.

بابی هم در واکنش نوشت: به بقیه و افکارشون فکر نکن. بزار اولویتت خودت باشی. رابطه با آدما کم کم اوکی میشه همونطور که خودت هم درست میشی. از سر اظهار فضل اینا رو نمیگم فقط منم مشکلات خودمو دارم و میفهممت. فقط مرگ راه حل نداره. نگاهت به روبرو و آینده باشه

این قضیه برای فاطیما هم آشنا بود: چقدر این متن بابامه، البته من دو سالی هست که سعی میکنم با وجود اون استرس، هرکاری که میخام بکنم ولی مثلا وقتی میریم یه شهر دیگه برای یه تفریح دو ساعته، میبینم که همه خوش میگذرونن ولی من همش یه نگرانی ته دلم هست.

من سعی میکنم با این احساس بجنگم، ولی تهش من کاملا موفق نیستماسمورفی که برای خودش این اتفاق افتاده گفت: چقدررر میفهمم این توییت رو. و از این که انقدر درکش میکنم ناراحتم. تو این مرحله رو رد کردی و الان مستقل شدی ولی من هنوز تو همین وضعیتم این اواخر خیلی دارم تنها میشم و وقتی گفتی یادم رفته رفاقت چطوریه اینو من یه سالی میشه با پوست و گوشت درک میکنم

کاربری به اسم اردیبهشت، یاد از وضعیت زنان در دهه ۶۰ کرد و نوشت: اون زمان دهه شصت اکثرا همینطور بود‌. این ترس یا اضطراب با آدم میمونه. آدم گوشه نشین میشه. اون گذشته رو دور بریزین الان مهمه خوب وخوش زندگی کنین.الان زمونه مثل قدیم نیست.خداروشکر پدرومادرها هم تغییرکردن. خداروشکر سم‌های گذشته تموم شد.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.